مانی عزیز تر از جانممانی عزیز تر از جانم، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

برای مرد فردا............مانی

برای شما که خاطراتمون رو دنبال می کنید

   برای شما که خاطراتمون رو دنبال می کنید بلاخره تصمیم گرفتم پست ها رو رمزدار کنم به چندجهت: دلیل اول اینکه نمی شد تمام خاطرات پسرم رو توی وبلاگش بنویسم و اونا رو با همه سهیم بشم ولی با رمزدار کردنش کمی آزادترم دلیل دیگه اش اینه که دیگه وقت کمتری دارم و ترجیح میدم خاطرات مانی جون یکجا ذخیره بشه تا منم فرصت بیشتری داشته باشم و یه سری دلایل دیگه.... خیلی وقت بود که این موضوع فکرم رو به خودش مشغول کرده بود و مردد بودم ولی بلاخره تصمیمم رو گرفتم امیدوارم دوستان درک کنند و از همه ی دوستانی که توی این مدت باهامون بودن کمال تشکر رو دارم و اینکه با نظراتشون ما رو مورد لطف و محبتشون قرار دادن و تا پایان دو سالگی ...
24 آذر 1392

تولد باران جون

تولدت مبارک باران جونــــــــــــــــــــــــی پنج شنبه با مامانی دوتایی رفتیم تولد باران جون که یه عالمه هم بهمون خوش گذشت اولش خیلی آروم بودم چون تو ماشین خوابم برده بود ولی کم کم یخم آب شد و قاطی بچه های دیگه شدم و کلی بهمون خوش گذشت اینم یه عکس از پرنسس باران تو روز برفی تولدش:       دالـــــــــــــــــــــــــــــی اصلا نمی شد یه عکس درست حسابی ازتون گرفت بس که شما وروجک ها وول می زنید همش یه عکس دوستانه با متین جون این خانوم خو شگله هم آرمیتا جونه که نمی دونم چرا عروسکش این شکلی شده که کلی مانی با تعجب بهش نگاه می کرد و پر علامت سوال بود که چرا این عروسک رو هنوز...
17 آذر 1392

برف پاییزی

دیروز وقت نشد که بریم برف بازی البته کمی هم علائم سرماخوردگی داشتم که مامانی اجازه نداد برم برف بازی از اول آذر تا حالا سرماخوردگیم کامل رفع نشده یه چند روزی خوب بودم ولی باز ...عوضش امروز رفتیم و با آدم برفی هم یه عکسی انداختیم ...
15 آذر 1392

ماراتن اسباب کشی ما

چند ماه پیش قرار بود بریم خونه ی جدید ولی بنا به دلایلی نشد و تا الان عقب افتاد مامانی و بابایی بخاطر وضع موجود و بهم ریختگی خونه خیلی کلافه بودن منم خیلی سعی کردم بفهمم چی می گن ولی هر چقدر که به ذهن کوچولوم فشار آوردم دیدم هیچ چیزی برای ناراحتی وجود نداره و بر عکس همه چیز بهتر از قبل شده دکور خونمون کارتونی شده تمام وسیله ها رو میذاریم تو کارتون و بعدش هم کلی چسب بازی می کنیم تازه منم یه فرصت برای کشف مکان های جدید پیدا کردم که واقعا تجربه ی جالبی بود حالا عکساش رو حتما میبینید.هیچ وقت به خونه اینطوری نگاه نکرده بودم فتح قله ی کارتون های اتاقم(ابدا مامانم دستش بهم برسه) البته از اونجایی که اسباب کشی ما ماراتن بود این عکسا مرب...
10 آذر 1392

با مزه هااااااااا

کلمات بامزه: پرتقال:پیتالات شکلات:شاتانی سلام:سامان پنچر :پین چین سفره:سوپی وقتی می خوای چیزی تعارف کنی میگم مانی جونم بگو بفرمایید شما هم میگی ماتانین خیلی جالبه که بعضی از کلمات رو اصلا شبیه خودش نمی گی و براشون یه کلمه ی دیگه می سازی     دیروز مهر رو که روی اپن بود برداشتی و گفتی مامانی مانی الاپر بعدش سجاده رو پهن کردی و اومدی پیشم و گفتی مامانی آب منم داشتم لیوان برمیداشتم که بهت آب بدم گفتی نه نه مامانی صورت آب!!! گفتم صورتت رو بشورم؟خندیدی و گفتی صورت آب الاپر تازه متوجه شدم که منظورت وضو بوده هم خندم گرفته بود و هم برام جالب بود این همه دقتت با بقال سر کوچه حبیب آقا حسابی دوست شدی تا...
5 آذر 1392

عاشورای امسال

دم اذان مغرب تاسوعا  مادر بزرگ عزیزم(مامان بابا جون) خیلی ناگهانی از بین مون رفت و روز عاشورا هم به خاک سپرده شد باورش خیلی خیلی برام سخته (خدا جونم مادربزرگم رو قرین رحمتت قرار بده و روحش شاد) همیشه بابایی می گه برای مانی خیلی خوشحالم که پدر بزرگ و مادر بزرگ مامانش رو هم داره و از کنارشون بودن لذت میبره(آخه بابایی خودش هیچکدوم از پدربزرگ مادر بزرگاش رو نداره متاسفانه)ولی افسوس.... مامان بزرگ خوبم یادت هرگز از قلبمون محو نمی شه,هرگز     ...
2 آذر 1392
1